گروه فرهنگی- محمد عرفان رفیعی
استاد «حسن کسایی» علاوه بر جایگاه بیبدیلاش در موسیقی ایرانی، جایگاه ویژه ای در روایت و ثبت و ضبط آثار گذشتگان متقدم نیز دارد. «اکبر خان نوروزی»، تار نواز اصفهانی یکی از افرادی است که استاد کسایی زندگی وی را بسیار دلنشین بیان کرده است.
حسن کسائی که چهره ای آشنا و بینیاز از تعریف و توصیف در خیل عظیم علاقه مندان به موسیقی ایرانی است، بسیاری از هنرمندان برجسته، اما گم نام را با روایت گری ها و ثبت و ضبط دانسته های آنان به نوعی احیا و از این رو خدمت مضاعفی به تاریخ پر فراز و نشیب موسیقی ایران کرده است.
چـندی پیـش در آرشیو شخصی خود به جستجوی اثری بودم، که به صورت اتفاقی با نوار کاستی روبه رو شدم که گذر ایام خاک فراموشی و غبار بی مهری را روی آن نشانده بود و فرصت باز شنیدن آن را از نگارنده سلب کرده بود. در یک روی این نوار برنامه شماره ۷ گلچین هفته ضبط شده است؛ در آن برنامه استاد کسائی با کلامی روان،گرم و دلنشین، زندگی جانسوز و عبرتآموز اکبر خان، تارنواز اصفهانی را روایت کرده است، روایت آنچنان گیرا و روان و برگرفته از روح لطیف و طبع و ذوق سرشار اسـتاد کـسائی است که در سال ۱۳۵۴ توسط رادیو ایران نیز پخش شده است.
روایت استاد حسن کسائی از زندگی شاخصترین تار نواز عصر معاصر ما، اکبر خان نوروزی تصویری روشن و شفاف از زنـدگی این هـنرمند ایـرانی در برشی از تاریخ معاصر ایران است.
استاد کسائی در این روایت نیز با توسل به هوش سرشار و نگاه گیرای خود، توانسته است در برشی کوتاه اما مهم، تلخکامیهای زندگی اکبر خان را در کلام شـورانگیز و بـا احساس خود به تصویر کشیده و«سِر دلبران»را در «حدیثِ دیگران» آورد، حیفم آمد، شوری که شنیدن این روایت در دلم افکند را به گـوش دیـگر دوسـتداران موسیقی ایران نرسانم؛ بر همین اساس سعی کردهام در نقل این روایت، امانتدار باشم و تا آنـجا در کلام استاد دست برم که آن را از شیوهء گفتار به شیوهء نوشتار درآورم.
*حسن کسائی-اصفهان-خرداد ۱۳۵۱
«……در شرق اصفهان، روستایی ست به نام قهجاورستان که چـند کـیلومتر بیشتر با اصفهان فاصله ندارد، در این روستا طفلی پا به عرصه وجود گذاشت که اکـبر نـام گـرفت. او تا سن ۹ سالگی نتوانست اصفهان، این بهشتِ خیالانگیز را که به نصف جهان معروف اسـت، ببیند.۹ سـاله بود که پدر و مادر را از دست داد و به اجبار و ناچار به اصفهان آمد. شبهای اصفهان را دید، سر زدن آفـتاب را دیـد، غروب آفـتاب را دید و بازتاب نور را در کاشیهای مسجد شیخ لطف الله و مسجد شاه دید. در چشم او این زیباییها جـلوهء دیـگری داشت. زمانه، زمانه حرمتها و سختگیریها بود. در عروسیها و مجلس شادمانی، مردها در لباس و نقش زنان میرقصیدند. نوازندگان، پسـربچهها را مـیآوردند و لبـاس زنانه تنشان میکردند و رقص و پایکوبی به آنها میآموختند. اکبر که سیمای بسیار زیبا و جذّابی داشت، مورد تـوجه نـوازندهها قـرار گرفت. لباس رقص بر تنش کردند و آموختنداش تا برقصد. خیلی زود اکبر خان شـهره شـهر اصفهان شد. اما متاسفانه کارهای هنری، همان اندازه که زود صاحب هنر را به شهرت میرساند، گاه به همان زودی نـیز وی را بـه تلخترین زهرهای اجتماع آلوده میکند. اکبر چنان در دام اعتیاد گرفتار شد که پس از گذشت یـکی دو سـال، در بیست سالگی، چهل ساله مینمود. از بخت بـد اکـبر، رفتهرفته پای زنها به مجلسهای عروسی و شادمانی باز شد و دیـگر کـسی سراغ او نیامد. اکبر غریب و تنها شد. دستههایی که به خاطر بردن او به شادمانی باهم رقـابت مـیکردند و مرتب دور و بر او میچرخیدند، رهایش کردند. حالا اکـبر بـود که دلش بـرای آن مـجالس پَر میزد و از آنها میخواست تا او را با خـود بـبرند و آنها اعتنایی به او نمیکردند.
اکبر سراغ تار رفت و به آموختن آن پرداخت.کاسه تار را تـوی دل و روی زانـوی خویش میگذاشت و دردها و ناکامیهای خود را درون کاسه سـاز میریخت.گاه به یاد رقـصها و پایـکوبیها و گاه به یاد رنجها و دلآزردگیهای خـویش، چنان رقـصان و بانشاط و دردمندانه و کشندهساز میزد که طاقت از کف شنونده میبرد. اکبر خدمت «شکری ادیب السـلطنه» کـه از نوازندگان چیرهدست و از شاگردان آقا حـسینقلی یـا درویـش خان بود، مشق تـار کـرد و چندی نگذشت که شهرتاش همه گیر شد، به طوری که میتوانم با اطمینان خاطر بگویم، اکبر در تار به قله ای رسید که هرگز دست یافتنی نیست. به هرتقدیر آب رفـته بـه جوی بازگشت و دوباره اکبر خان گل سرسبد مجالس و محافل شد. پایاش را در نوازندگی «تار» جایی گذاشت که پای کـسی بـه آنجا نرسیده است. تاج اصفهانی میگفت: تنها کسی کـه مـیتواند جواب آواز مـرا بـدهد، اکبر خـان است و من جز بـا ساز او نمیخواهم بخوانم. ادیب خوانساری نیز میگفت: جایی که اکبر هست، اجازه بدهید با او بخوانم و این زمانی اسـت کـه در اصفهان، نوازندههای بسیار خوبی به هنرنمایی میپرداختند. اکبر به اوج قـدرت و شـهرت مـیرسد و سـرآمد نوازندگان روزگار خـود مـیشود. اما روزگار، در آستانه شصت سالگی، بازی تلخی را آغاز میکند و ضربه مهلکی بر روح حساس و پیکر رنجدیده او میزند. یک روز که از خـواب بـرمیخیزد، متوجه مـیشود که گوشهایش نمیشنوند. با دو گوش نا شنوا، دیگر نمیتوانست سـاز بـزند. زخمههای تـار اکـبر کـه خـاموش شدند، مردم نیز تنهایش گذاشتند. او ماند و غم غربت و ناسپاسی و روزهای تلخ تنهایی.
روزی من [حسن کسائی] و آقای جلیل شهناز به دیدار اکبر خان رفتیم. آقای شهناز از او خواست برای ما ساز بنوازد. با اندوه تلخی گفت: با گوش های ناشنوا، چگونه ساز بنوازم؟ به هرتقدیر آقای شهناز ساز را کوک کرد و به دست او داد و اصرار کرد که چیزی بزند. خنده رضایتمندانهای در چهره اکبر خان آشکار شد. خوشحال از اینکه فرصتی پیش آمده تا مضراب اش را با سـیمها آشـتی دهد و نقش خویش را بر پردهء ساز کشد، تار را گرفت و روی زانو نهاد و چنان نواخت و آنقدر نواخت که آرام و قرارمان را گرفت و من و آقای شهناز هریک به گوشهای افتادیم. اکبر یکی از مقامهای کوچک-یعنی آواز دشتی-را نـواخت، شاید دو سـاعت و نیم طول کشید، آن هم بدون اینکه مضرابی را تکراری بنوازد. به چهار مضراب که میرسید غوغایی به پا میکرد و نغمههایی را می نواخت که حیرتانگیز بود.
پس از مدتی،کار اکبر به بیمارستان کشید و بـستری شـد. یکی از نوازندگان تمبک که سالها بـا او کـار کرده بود، یگانه مونس اش در آخرین روزهای زندگی در بیمارستان بود. روزی اکبر او را به درب خانه تاجری فرستاد و پیغام داد که: به پاس سالها شادی آفرینی و شبهایی که تا صبح در مهمانیهای شما سـاز نواختم، مرا دریاب و دستگیری ام کن. من بدون غـذا شـاید دو-سه روزی دوام بیاورم اما بدون تریاک…! پاسخ صاحب مال به پیغام اکبر این بود: از این اکبر خانها زیاد هستند و اگر من بخواهم آنها را دریابم، چیزی برای خودم نخواهد ماند؛ اما پیش از آنکه پاسخ آن مخدوم بـیعنایت بـه اکبر برسد، او روی تخت بیمارستان جان سپرده بود. ساز زنهای قهوهخانه پولی روی هم گذاشتند و به پاس و به احترام پیشکسوتیاش، جنازهاش را بـه آغوش سرد خـاک سپردند. یک هـفتهای از مرگ اکبر گذشته بود که بنده و آقای تاج اصفهانی و جلیل شهناز، بیخبر از این ماجرا، به منزل شاطر رمضان ابوطالبی رفـتیم. شاطر را اصفهانیها خوب میشناسند. ظهر سهشنبه بود، شاطر پرسید: میدانید امروز چه روزی است؟ گفتیم: خیر! با گریه و تـأثر و تـحسّر گـفت: امروز هفتم اکبر خان است.
ای داد! اکبر مُرد؟ با اینکه زمستان سردی بود، قرار گذاشتیم برویم بر مزار او در تخت فولاد. ابتدا نشانی از مزار او پیدا نکردیم؛ بسیار تاسف انگیز بود، اگر یک ریسمانفروش یا روغنفروش معروف مُرده بود، همه میشناختند اش، اما نشان مزار او در گمانی تمام بود. نشان مزار اش را از متولی پرسیدیم، گفت: قبر آن مـطرب را مـیخواهید؟ توی خرابهای، در گوشه ای از تکیه خاک اش کرده اند. با نشانی متولی، مزار اکبر را یافتیم و بر مزار اش آن دستمال رقصان در باد را دیدیم که همچنان برای او خوش رقصی می کند؛ دستمالی که گذشتهای نهچندان دور، رقص اش را با مچ و مضراب اکبر بارها دیده بودم. مـیدانید که سیمهای تار را در انـتهای سـاز به سیمگیر میبندند و تکهای نایلون زیر و روی سیم میگذارند تا به آستین صدمه نزند. در قدیم از این نایلون استفاده نمیکردند ودر نتیجه ته سیم، آستین را پاره میکرد. اکبر برای اینکه هنگام ساز زدن آستین لباس اش پاره نشود، یک دستمال ابـریشمی روی مچ اش می انداخت و ساز می نواخت.این دستمال همیشه مونس او بود. بارها رقص این دستمال را همراه با لرزش سیمها و جنبش مضرابهای او روی کاسه ساز، به چشم خود دیده بودم.چه رقصی با آن مچ و چه هماهنگی با آن چـپ و راسـتها داشت و آن روز سهشنبه، در گورستان تخت فولاد، آن دستمال ابریشمی یزدی را پهن کرده بودند روی مزار اکبر و یک ریگ انداخته بودند میان دستمال، تا باد آن را نبرد. نمیدانم چه کسی این کار را کرده بود، اما او را به مونس اش اکبر رسانده بود.
آن روز باد سرد ملایمی میوزید و دسـتمال دسـتخوش باد در جنبش بود. اگر میشد که موسیقی را به تماشا نشست، این ترنم نغمههای مضراب و مچ اکبر بود که دستمال را به رقص درآورده بود….»